زن شوهر جوانی شب هنگام سوار بر موتور سیکلت می راندند... آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست میداشتند.
زن: یواش تر برو من میترسم!
مرد: نه این جوری خیلی بهتره!
زن: خواهش میکنم، من خیلی میترسم!
مرد: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری...
زن: دوستت دارم، حالا یواش تر برون...
مرد: منو محکم بگیر...
زن: خوب حالا میشه یواشتر بری...
مرد: باشه به شرط کلاه کاسکت منو برداری و روی سرت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم اذیتم میکنه.
روز بعد روزنامه ها نوشتند:((برخورد یک دستگاه موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.))
این حادثه به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد و یک کشته و یک زخمی داشت...
مرد جوان چون می دانست ترمز خالی کرده خواست از زبان همسرش جمله ی دوستت دارم را بشنود و همچنین خواست کلاه را بر سر همسرش بگذارد تا او زنده بماند.
برگرفته از کتاب(( داستانهای کوتاه از نویسندگان بزرگ وناشناس))به کوشش حمیدرضا غیوری. مشخصات نشر:تهران:راستین 1389 ص126 و 127
وبلاگ یه پسر خوشتیپ به نام کمیل...
برچسب : نویسنده : کمیل کامیابی kamyabik بازدید : 738