گویند زمانی در شهری دوعالم می زیستند.روزی یکی از آنها که سیار پر مدعا بود کاسه ی گندمی به دست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت:
این کاسه ی گندم من هستم (ازنظر علم و...) وسپس دانه ی گندمی از آن برداشت و گفت این دانه ی گندم هم فلان عالم است.
وشروع کرد به تعریف از خود.
خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید. فرمود به او بگویید:
آن یک دانه ی گندم هم خودش است من هیچ نیستم...
برگرفته از کتاب(( داستانهای کوتاه از نویسندگان بزرگ وناشناس))به کوشش حمیدرضا غیوری. مشخصات نشر:تهران:راستین 1389
برچسب : نویسنده : کمیل کامیابی kamyabik بازدید : 572